کیارشکیارش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

عشق مامان و بابا

5 ماهگی

شاهزاده من 5 ماهگیت مبارک . عزیزم زمان به سرعت سپری میشه و شما روز به روز بزرگتر میشی و مامان هم بیشتر از قبل عاشقت میشه.اونقدر به من وابسته شدی همش میخوای تو بغلم باشی انگار با چسب بهم چسبوندنت . گاهی وقتها مجبور باشم تو بغلمی به کارای خونه برسم.  خدا رو شکر یسری از عادتهای خوابیدنت عوض شده دیگه تو بغل تو هوا نمی خوابی. داری عادت میکنی روی پا بخوابی یا با شیر خوردن بخوابی. خیلی ناز و گوگولی شدی خیلی از شبها که خوابی نگات میکنم و می بوسمت از دیدنت سیر نمی شم. بعضی روزا واقعا از وجودت لذت میبرم و خدا رو شکر میکنم به خاطر وجودت. مدل خوابدینت خیلی بامزه شده مثل آدم بزرگها به پهلو میخوابی. قول میدم عکس بگیرم بذارم. دیروز بردمت پیش ی...
25 آذر 1392

مهمونی

روز دوشنبه مهمون خاله سمیه و یاسمین جون بودیم. 13 تا بچه دیگه که همشون مثل شما تیر ماه بدنیا اومدن هم بودن . اون شبش همش تو خواب میخندیدی عزیزم ، فکر کنم خیلی بهت خوش گذشت.  اینم عکس های یادگاری به ترتیب از سمت راست( یاسین - زهرا - کیارش قند و عسل مامان - النا -علی - رادین - آیسان - آراد - امیر پاشا - یاسمین )     ردیف بالا از سمت راست ( یاسمین - امیرپاشا - آراد - آیسان) ردیف پایین از سمت راست( زهرا - کیارش مامانی - رادین -علی) قربون پسر خوشگلم برم که خیلی آقا بودی و مامانو اذیت نکردی   ...
6 آذر 1392

پسر قهرمان من

امروز پسرم تونست تو سن ۴ ماه ۶ روزگی به طور کامل غلت بزنه و رو شکمش برگرده و من و بابا محمدشو خوشحال کنه... آفرین پسر قهرمان من . مامان بهت افتخار میکنه تو بهترین ، جذاب ترین ، باهوشترین پسر واسه مامانتی.
1 آذر 1392

یه روز سخت ....

دیروز پسرم سخت ترین روزی بود که با تو داشتم . شاید سخت ترین واژه مناسبی نباشه ولی نمی تونم کلمه ی دیگه ای پیدا کنم . (آخه مامان همیشه انشای ضعیفی داشته و همیشه خاله مژگان انشاهامو مینوشت) خب و اما دیروز... شب قبل به سختی تونستم بخوابونمت اونقدر گریه کردی تا خوابت برد صبح ساعت 10 بیدار شدی درحالی که من هنوز خسته بودم توان اینکه از رختخواب پاشم رو نداشتم تو هم کلی غر غر کردی آخرش هم گریه ت در اومد مجبور شدم پاشم .از ساعت 11 شروع کردی به جیغ  کشیدن تا ساعت 1 ، هر کاری هم میکردم ساکت نمی شدی گذاشتمت رو زمین نگات میکردم چند تا نفس عمیق کشیدم بالاخره موفق شدم بخوابونمت. فقط 1 ساعت خوابیدی   غروب بردمت حمام ، همیشه دوست داشتی و لذت...
30 آبان 1392

چهارماهگی

شاهزاده ی من 4 ماهگیت مبارک . الان که دقت میکنم می بینم خیلی عاقل تر شدی دیگه اطرافیانتو میشناسی و نسبت بهشون عکس العمل نشون میدی و گاهی وقتها با صدای بلند میخندی.همش دوست داری باهات بازی کنیم و برات سر تکون بدیم .وقتی میریم شمال حسابی بهت خوش میگذره چون همه بغلت میکنن و کاری رو که دوست داری برات انجام میدن وقتی برمیگردیم خونه روز اول خیلی اذیتم میکنی چون دوباره تنها میشیم امروز هم منو بابا محمد بردیمت بهداشت و واکسن 4 ماهگیتو زدی . امیدورام این مرحله رو هم به راحتی پشت سر بذاری و اذیت نشی. پسرم میتونم به جرات بگم که تو این مدت پسر خوبی بودی البته خیلی بازگوش شدی که این بخاطر عاقل شدنته. ولی همچنان خوابوندنت سخت ترین کار دنیاست ...
26 آبان 1392